از جمله اين مباحث همان جدايي حق و تكليف است. موجي راه افتاد تا بگويد ميان حق و تكليف رابطهاي خصمانه برقرار است و جمع اين دو در يك اقليم نگنجد. تكليف كه از در وارد شود، حق از پنجره بيرون خواهد رفت و همچنین برعکس. نميتوان هم حق خواه بود و هم تكليف مدار. از ميان اين دو يكي را بايد انتخاب كرد. پس، بايد جامعه ايراني دست به انتخابی بزرگ و دشوار بزند؛ زيرا اين انتخاب در همه چيز تأثير ميگذارد. در اينكه بخواهي ديني بماني يا غير مذهبي (سكولار)؛ در اينكه ديروزي باشي يا امروزي؛ سنتي بماني يا متجدد؛ حتي در انتخاب نظام سياسي مطلوب نيز اثر گذار بود. برخي نظامهاي سياسي تكليف مدارند و برخي ديگر حق مدار هستند. پس، به زعم اين جماعت، «وظيفه» طرح مسأله سرنوشت سازي را بر عهده گرفته اند.
انسان جدید و انسان قدیم
درباره اين جدايي در يكي از سلسله خطابههاي روشنفكري (1 و 15 و 29 دي ماه 73) اين گونه استدلال كردند كه «انسان جديد» تفاوتهاي جوهري و ماهوي با انسان پيشين يافته است؛ يعني نگاه آدمي به عالم و توقعات و رفتار او از دو جهت عوض شده است. انسان جديد خود را غير قانع و متصرف در عالم ميداند، اما انسان پيشين خود را ميهمان و مسافر مي دانست. در عصر جديد سكولاريسم به معناي كنار گذاشتن آگاهانه دين از صحنه معيشت و سياست معرفي شده است. حكومت سكولار، حكومتي است كه با دين ضديت ندارد، اما دين را نه مبناي مشروعيت خود قرار ميدهد و نه مبناي عمل. سكولاريسم غير مقدس شدن است. به طور طبيعي، وقتي سياست غير مقدس ميشود (يعني علمي) و دين مقدس ميماند، آن دو از هم جدا ميشوند و جدايي دين از سياست در سكولاريسم بدين دليل و بدين معناست. درست مانند جدايي علم از دين (نه دشمني علم با دين). با اين وصف، اگر ديد علمي در عرصه طبيعت با انديشههاي ديني و الهي منافات دارد، ديد علمي در عرصه سياست هم با خدا گرايي ناسازگار است.در جهان جديد سخن گفتن از «حقوق بشر» دلپسند و مطلوب ميافتد؛ زیرا ما در دوراني زندگي ميكنيم كه انسانها بيش از آنكه طالب فهم و تشخيص تكاليف خود باشند، طالب درك و كشف حقوق خود هستند. انسان گذشته يا ماقبل مدرن را ميتوان «انسان مكلف» ناميد و در مقابل، انسان جديد را «انسان محق». لسان شرع، لسان تكليف است؛ چون تصويري كه دين از انسان دارد، تصوير يك انسان «مكلف» است، چنانكه موضوع علم فقه «فعل مكلف» است. حكومت ولايت فقيه، حكومت مبتني بر تكليف است. در حالي كه ذهنيت بشر جديد و بیشتر فلسفههاي سياسي جديد حكومت را مبتني بر حق و مسبوق به حقوق آدميان ميدانند.
انسانها حق دارند، نه تكليف!
تفاوت مسأله حق و تكليف در جهان قديم و جديد را ميتوان در «اصل دينداري» هم ملاحظه كرد. در جهان جديد انسانها حق دارند (نه تكليف) كه دين داشته باشند. اما در نظريه تكليف، انسانها مكلفند دين داشته باشند. ما در عرصه ديني به طور كلي حق و رخصت انجام يك كار را نداريم و آن «خدايي كردن» است، با تمام شؤون و شقوق آن. اما وضعيت بشر جديد از چه قرار است؟ انسان جديد به هيچ كس حق و مبناي خدايي كردن نميدهد. البته در اين ميان از دينهاي سكولار، يعني از «ايدئولوژي»هاي بشري كه جزميتر از دينهاي آسماني عمل ميكنند، بايد بر حذر بود. آنها هم مردم را بنده ميخواهند، اما بنده خودشان نه بنده خداي مهربان. و از اين بالاتر، خداوار ميخواهند، دست تصرف در تاريخ و طبيعت بگشايند و همه چيز را از نو بيافرينند. در جهان جديد دولت و حاكم مكلفترين موجودات عالم هستند و به هيچ وجه مظهر حق محسوب نميشوند. خلاصه، قصه سكولاريسم قصه عقل غير ديني است كه اگر چه ضد ديني نيست، ديني هم نيست و مهمترين حجابي كه ميان او و دين آويخته است، همان عقل فلسفي و فلسفه عقلي است. دريدن اين حجاب، اگر دريدنیباشد، راه خروج از سكولاريسم است». (تمام مطالب عيناً ازمقاله «معنا و مبناي سكولاريسم» مندرج در منبع زير نقل شده است: سروش عبدالكريم، 1376، مدارا و مديريت، انتشارات صراط، چ اول، تهران)
نظر سكولاريستها درباره خدا و دين و عقل، در خطابهاي ديگر در همان سالها اين گونه صورت بندي شد كه «اولاً، كنار گذاشتن دين، كنار گذاشتن خدا، كنار گذاشتن حاملان و متوليان ديني، فوايدي دارد. ثانياً، به عقل محض عمل كردن و فقط احكام عقل را محوز زندگي قرار دادن هيچ زياني ندارد، حتي اگر پاي خدا هم از زندگي آدمي بيرون كشيده شود. بنابراین انگيزهها را سكولار ميكنيم؛ يعني اگر عمل ميكنيم، عمل مان براي خاطر خدا نيست، بلكه به خاطر اين است كه عقل مان ميگويد فلان كار خوب است. اگر هم خويشتنداري ميكنيم، عقل مان ميگويد فلان كار بد است. يك چنين سيستم فلسفي، با منطقي كه توضيح دادم، پشتوانه مكتب سكولاريسم است. با اين توضيح معلوم ميشود كه سكولاريسم نه مبتني بر هوسراني است، نه مبتني بر جهل، بلكه منطق روشني دارد.» (سروش عبدالكريم، 1381: 86).
فربه دیدن حقوق
جماعت روشنفكري ديني در آغاز طرح نظريه سكولاريسم بر گزارشگري خود تأكيد ميورزيدند و نه سخنگوي سكولاريسم بودن و احياناً هم مختصر نقدي هم بر سكولاريسم وارد ميكردند و مدعي بودند، اگر آنان در جامعه ايراني روايتگر انديشه سكولار هستند؛ در جامعه سكولار، حق مداري را به نقد ميكشند. به عقيده ايشان؛ در غرب با بزرگ و فربه دیدن حقوق، تكليف و مسؤوليت آگاهي به كلي فراموش شد. بهترين نشانه اين مسأله آن است كه ما «اعلاميه حقوق بشر» داريم، اما «اعلاميه تكاليف بشر» نداريم. (همان: 54) ليكن وقتي انديشه سكولار ـ بويژه درباره حق و تكليف ـ در چشم و ذهن اين جماعت بزرگ بنمايد و کم کم آن را داراي منطق روشن و سيستم فلسفي بدانند و نه مبتني بر هوسراني و جهالت؛ طبيعي است كه دير يا زود پيرو آن شوند. اين است كه به تدريج در مدت يك دهه از گزارشگري به سخنگويي سكولاريسم رو آوردند. آنان در ميانه راه تحول فكري، سكولاريسم سياسي را پذيرا شدند و سكولاريسم فلسفي را نفي كردند و در انتهاي راه بر كرسي سكولاريسم فلسفي تكيه زدند و دفاعهاي جانانهاي ـ از جمله علمي و عملي ـ از اين نظريه دنيا محور (سياست سكولار) به راه انداختند.
خطابههايي آهنگين بدون پشتوانه
بزرگاني از دين، بويژه از ميان فقيهان، بر اين پارادايم روشنفكري ايران (جدايي حق و تكليف) در همان ايام خرده گرفتند و نقدهايي هم نوشتند.( براي نمونه ر.ك: جوادي آملي عبدالله ، 1384، حق و تكليف در اسلام ) نگارنده نيز به سياق «منطق روشن» اين جماعت، كتابچهاي در ردّ كليت انديشه ايشان تأليف كرده و در آن، نظريه جدايي حق و تكليف را به زير نقد برديم. (ر.ك: مهدوي زادگان داود، 1379، از قبض معنا تا بسط دنيا ) سخنان هواخواهان جدايي حق و تكليف در آن روزگار بیشتر خطابههايي آهنگين و پر طمطراق و عاري از استدلال عقلي بود و به دليل سلطه گفتماني كه بر مخاطبان خود داشتند؛ از ايشان كمتر طلب استدلال ميكردند و بيشتر به تأييد آن ميرفتند. به همين دلیل نقد و نظرهاي جدي كه بر انديشه جدايي حق و تكليف وارد بود تا به امروز هم بدون پاسخ باقي مانده است. هيچگاه بر حجيت و برتري دنياي امروز استدلال محكمي اقامه نشده است، بلكه جبارانه از اين ايده سخن گفتند و هر گونه «حق انتخاب دنیای قدیم یا جدید» در دنياي حق مدار را انكار كردند. كسي حق ندارد در دنياي جديد، ديني بينديشد، ديني عمل كند و انقلاب ديني به راه بيندازد و نظام سياسي ديني بر پا كند. از گزارههاي ديني عليه دين بهره برداري كردند. از گزاره « نبايد هيچ كس خدايي كند»، گزاره «عدم حاجت به خدا» را استنتاج كردند؛ بی آنکه گفته شود، چگونه ممکن است از گزاره ای مقدس گزاره ای نا مقدس استنتاج شود . در فوايد كنار گذاشتن خدا از زندگي دنيوي سخن گفتند. كارنامه تمام فراعنه و جباران تاريخ به پاي خدا و دين گذاشتند و به اين بهانه حكم بر لزوم ترك لسان تكليف كردند، اما آيا با كنار گذاشتن خدا، خدايي كردن هم از ميان رفت. در اين ميان، عقل هم از شرافت افتاد و به غلام حلقه به گوش دنياي جديد تبديل شد. هر چه خواستند و تمناي آن را داشتند، به عقلانيت نسبت دادند؛ بي آنكه از خود عقل درباره حقانيت تمناهاي دنياي جديد پرسش شود. گفته شد، در دنياي جديد تمام تكاليف بر دوش دولت و حكومت است و مأمور بر پايي دولت هم عقل است. از اين رو، درباره «دولت عقل» سخنها به ميان آمد. بدين ترتيب، «عقل حاكم» به «عقل مكلف» تبديل شد؛ عقل مخدوم به عقل خادم، تغيير نقش پيدا كرد. ولي كسي نبود كه به اين پرسش مهم پاسخ دهد كه اين عقل خادم قرار است خدمتگزار چه موجودي شود. خدا كه از گردونه دنياي سكولار كنار گذاشته شد، ميماند طبيعت و انسان. طبيعت هم خادم انسان است. پس عقل و طبيعت خادم انسان بي خداست. حال، اگر انسان بي خدا شيطان نيست؛ پس چه ميتواند باشد. افزون بر اينها، مگر قرار نبود هيچ كس خدايي نكند و زبان تكليف را كنار گذاريم؛ پس چطور شد كه از اين قرارداد جديد، «عقل مكلف» بيرون درآمد و عقل را مأمور به خدمت كرديم.
(ادامه این مبحث را در شماره بعد صفحه اندیشه دنبال کنید.)
نظر شما